من که انتخاب رشته نکرده بودم ولی داداشم مردود شد! اینکه خونه تبدیل شده بود به عزا خونه و یه صوت عبدالباسط کم داشت خاله پیام داد داریم می آیم خونتون. جواد یه پتو انداخت رو خودش و مُرد. منم دراز کشان بهش گفتم برای چی می خوان بیان؟ آخه ساعت 9:30 وقت اومدنه؟ میگه: می خوان راجب نشست پنج به علاوه یک منهای آمریکا صحبت کنند.می خوان راجب ساخت طلا از واکنشهای هسته ایی حرف بزنن.خلاصه اومدن و بحث با قربون صدقه و جبران می کنید های خاله شروع شد کشید به بی حوصلگی عزیز و  آشغالها و زباله. کتابهای هنر هفته بعد به دستم می رسه و منی می مانم که هیچ چیز جز اسم کتابها نمی دونم! حال دلم مجهول الهویه ترین حالت ممکنش رو داره می گذرونه! حال دلتون چطوره؟ در چه حالین؟ تابستون که مزخرف گذشت به قول یاس:امید به باقی راه🌱